در خلال همه گفتوگوها درباره حافظ، یک چیز درباره او و شیوه کارش میان همه پژوهندگان مشترک است و کسی حتی مختصر تردیدی در آن نکرده است. حافظ خود جایی میگوید که هرچه کرد، همه از دولت قرآن بوده است. به غزلیات او هم اگر مراجعهای بکنیم، در جایجای آن ردپای آیات قرآنی و احادیث نبوی را میتوان آشکارا دید. در مقاله حاضر، نویسنده محترم که پیش از این در شمارههای پیشین مقالاتی از او درباره عرفان حافظ خواندهاید، مضامین قرآنی و حدیثی نخستین غزل حافظ را میکاود.
الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
چون در این نوشته، کوشش بر این است که اشارات قرآنی و حدیثی فراهم شود، لذا بر آن است که اگر آیه، یا حدیث بهصورت اقتباس یا درج یا حل در ابیات بهنظر میآید، اشاره نماید و از شرح و گزارش درباره محتوای ابیات بپرهیزد.
اگرچه در این غزل نخست، بیت آغازین بهصورت «ملمع» به کار گرفته شده است و درباره آن سخنها گفتهاند. اما بهکارگیری واژه ساقی و نوشاندن کاسه کاسه می یا قدح و جام باده با حذف واژه می -که از محتوای مصراع نخست به ذهن میآید و در جای دیگر از دیوان نیز به واژه ساقی بارها اشاره کرده است،که
ساقی به نور باده بر افروز جام ما
مطرب بزن که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
خواننده را بر آن وا میدارد که برای این ساقی، که بهصورت استعاری در بیت آمده است موردی از قرآن درنظر آورد. چون حافظ- که «قرآن را با چارده روایت» میخوانده است و واژههای غزل را همچون مجسمهساز استاد و تردست و باریکاندیش بهگونهای در پیکر شعر خود بهکار گرفته است که بهتر از آن ممکن نیست. او خواسته است واژهها یا عبارتی از قرآن، بیانگر مفهوم مصراع نخست باشد و مشابهی بین مفهوم آن با قرآن داشته باشد پیدا کند. لذا هنگامی که مفاهیم قرآنی در ذهن حضور پیدا میکند نزدیکترین مفهوم آیه: و جزاهم بما صبروا جنة و حریراً / انسان- 12/ ویسقون فیها کاساً کان مزاجها زنجبیلاً /انسان-17/
... و سقاهم ربهم شراباً ظهوراً /انسان- 21/ بهنظر متبادر میشود که منظور وی از ساقی و به دور آوردن جام، نه همین می انگوری است، بلکه آن چیزی است که میتواند انسان را به نشئه سرمستی برساند و از جهان و مافیها فارغش سازد و آن، همان عشقی است که همواره وسوسه عقل مانع از رسیدن به سرمستی آن است. زیراکه راهش پر از خطر و مهالک است و پیچ و خمش، جانکاه و سر در آن راه، با درد و رنج و مشکلات همراه است. در جاهای دیگر دیوان، اشارهها بر آن دارد.
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد
ممکن است چنان بهنظر آید که در قرآن وحدیثهای مأثور درباره عشق سخنی نبوده باشد، اما باید گفت که چرا؟ هم در قرآن، اشارههایی به این لطیفه نهانی هست و هم در حدیث.
مهمترین و شاخصترین آیهای که در قرآن آمده و بیشتر عارفان و متصوفه بدان استناد میکنند، آیه زیر است: «فسوف یأتی الله بقوم یحبهم و یحبونه /سوره مائده آیه 54/
و آیهای دیگر نیز مورد استناد این قوم است که: والذین آمنوا اشد حباً لله /سوره بقره آیه 165/ و همچنین: ان کنتم تحبون الله... یحببکم الله /سوره آل عمران آیه 31/
همین دو آیه کافی است که ما را به حدیث قدسی زیر، راهنمایی کند:
قال داود: یارب! لماذ خلقت الخلق؟ قال: کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف /احادیث مثنوی ص 29/
همچنانکه در آیه به موضوع «حب» اشاره رفته است. در حدیث قدسی نیز مایه اصلی خلقت «حب ذات» بوده است چنانکه در مخلوق اگر این حب محبوب بهشکل افراط جلوهگری کند آن را «عشق» گویند زیرا گفتهاند: عشق، شوق مفرط و میل شدید به چیزی است»
/فرهنگ اصطلاحات عرفانی، سید جعفر سجادی چاپ دوم، طهوری، 1373/
این موضوع در آثار منظوم شاعران پیش از حافظ، بویژه مولوی، کاربردی والا دارد.
عشق جوشد بحر را مانند دیگ
عشق ساید کوه را مانند ریگ
عشق بشکافد فلک را صد شکاف
عشق لرزاند زمین را از گزاف
گر نبودی بحر عشق پاک را
کی وجودی دادمی افلاک را
و همین عشق، مهمترین رکن طریقت است و این مقام را، آنها انسان کامل، که مراتب ترقی و تکامل را در سلوک پیموده است، درک میکند.
و چون عشق با خطرها همراه است و عاشق را از هستی ساقط میکند و همچون آتشی است که سراپای وجودش را میسوزاند و او را به بلای جنون میاندازد و ممکن است که در پایان به مرگ عاشق بینجامد. لذا، گفتهاند که چنین مرگی برای عاشق، مرگ نیست بلکه زندگی دوباره است، که: من مات من العشق لم یمت ابداً و من احرق بنار العشق فهو شهید عبهر العاشقین ص 25
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق***ثبت است بر جریده عالم دوام ما
اما این عشق نه از آن حالاتی است که مکتوم بماند اگرچه سفارشهای بسیار برای پنهان کردنش شده است و اهل این حالات با استناد به فرمایشهای رسول (ص) با تاکید بسیار بر مخفی داشتن آن سفارشها کردهاند و به استناد حدیث: من کتم سره حصل امره / احادیث مثنوی ص 3/ آرزومندی عاشق را در گرو فاش نکردن آن دانستهاند و نیز حدیث مشهوری که دلالت بر این امر مهم دارد. در «عبهر العاشقین» آمده است که «من عشق و کتم و عف و مات فقد مات شهیداً / عبهرالعاشقین صص 32 و 142/ این حدیث در برخی منابع به یوسف رازی منسوب است / فرهنگ اصطلاحات عرفانی / واژه شهید/
استناد به احادیث و آیات به وسیله اهل دل و صاحبنظران میتواند موءید نظری باشد که صوفیان دانشور بیش از هر کس دیگر به آیات قرآن و احادیث نبوی استناد کردهاند. این مسأله شاید بیشتر به جهت تهمتهایی مبنی بر اباحه و کفر و الحادی بوده است که متحجران و قشریان به آنان روا میداشتند و با سلاح تکفیر، آنان را متهم به بیدینی و خروج از دین میکردند.
به هر حال، اتهام و الحاد این گروه نیز مانع از آن نبود که از راه خود منحرف شوند و از عشق و معرفت حقیقی دست بردارند و از بیان نکتههای نو و عبارات، ظریف که بعدها آن را شطحیات خواندند دست بردارند زیرا با استناد به حدیث زیر: من قتل فی سبیل الله فهو شهید / عبهرالعاشقین ص 25/ همه اعمال خویش را در راه حق و موافق حق میدانستند و از اتهام و تهمتها، خمی به ابرو نمیآوردند. چنان که روزبهان بقلی شیرازی گوید:
«محبت زمین شوق است، و در آن زمین اشجار عشق است، از بحار قدم آب خورد، و از سواقی ابد به جوی جان از انهار آب برد، محبت درمشاهده بیعرفان، محبت اهل کواشف است؛ و محبت بعد از عرفان، محبت اهل معارف است.
نهایت آن محبت، بدایت این محبت است، و نهایت این، بدایت توحید است. خون عاشقان به سیف توحید در مشهد تنزیه ریزند، زیرا که صد هزار عاشق مست از صدمات تفرید گریزند. / عبهرالعاشقین ص 135/
و در جای دیگر چنین میآورد:
نصیب عاشقان در عشق جز غم نیست، غمشان وصول است، و در این وصول جز آتش و غم نیست. زیرکان دیوانهاند. آشنایان بیگانهاند. مجنونان هشیارند... رهروان بیبرگند، زندگان بیمرگند، سفرشان جز حقیقت نیست، سرمه دیدهشان جز خاک سرکوی شریعت نیست.
حران رهینند. سیارگان سماوات یقینند، جان حرشان بنده عشق است ویران کنان سرای طبیعتاند. بیخودان راه حقیقتاند، رخش دلشان جز بار محبت نکشد، لب جانشان جز شراب الفت نچشد. / عبهرالعاشقین ص 2-51/
همچنان که گفته شد محبت، بدایتی و نهایتی دارد که در نهایت، محبت بیعرفان به محبت بعد از عرفان که همان عشق و اشجار آن است منتهی میشود. در این مقام است که با دیدگاه توحیدی همه را یکی میبیند و یکی را همه چون در وحدت، این مقام دویی را راه نیست، که گفتهاند:
دویی به مذهب فرمانبران عشق خطاست
خدا یکی و محبت یکی و یار یکی
چنین مقامی، مقام کمال عشق است و آن مقامی است که رنگ را در آن دخالتی نیست و عالم بیرنگی از شائبه رنگ مصون است. زیرا احدیت قابل تجزی و انقسام نیست و ذات قدیم جق به صفات قدیم موصوف است و از هرگونه تغیر، منزه و مبراست.
چنانکه روزبهان گوید:
امر و نهی در راه عشق منسوخ است، کفر و دین ا ز سرای عشق محجوب است،
آفاق در اشراق عشق محترق است، کون در تحت ستم رخش عشق مضمحل است
پیش آنکس که عشق رهبر اوست
کفر و دین هر دو پرده در اوست
هر چه در کاینات جزء و کلند
همه در راه عشق طاق پلند
/ عبهرالعاشقین ص 144/
اگرچه در این مورد، گفتنی فراوان و سخن بیپایان است، اما بیم آن است که سمند سخن سرکش رود و از راه به بیراهه کشاند. اما مشکلاتی که درین مقام عاشق را تهدید میکند. مشکلاتی است که از سوی راه نارفتگان خام اندیش و تعصب عوام بر عاشقان روی میآورد و حدیث قدسی برین سخن گواهی صادق است که: بخشی از آن در احادیث مثنوی به نقل از منهج القوی - ج 4 ص 398- من احبنی قتلته و من قتلته فأنادیته / احادیث مثنوی ص 134/ که شکل کامل حدث چنین است: من طلبنی و جدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته فأنا دیته.
در «مصنفات فارسی» علاءالدوله سمنانی حدیث به شکل زیر آمده است:
من احنبی و من احببته ابتلیته و من ابتلیته قتلته و من قتلته فأنادیته
مصنفات فارسی ص286، علاءالدوله سمنانی.
انتشارات علمی و فرهنگی، به کوشش: مایل هروی 1369.
باتوجه به شرحی که به شکل خلاصه بیان شد، مشکلات عشقی که حافظ از آن در آغاز دیوان سخن گفته است، مشخص و معلوم میشود که: «عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها» شاهد بر این ابیات زیر است که در دیوان بدانها میتوان مراجعه کرد:
چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد
-
نشان مرد خدا عاشقی است با خوددار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
-
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستی
و بیتهایی بسیار در دیوان حافظ وجود دارد، که هر یک از مشکلات به گونهای دیگر در آنها مطرح شده است و از همین مشکلات است که در جایجای دیوان، بیتها میتوان بیرون کشید و موارد آن را یادآوری کرد که:
گویند: رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتی است که تقریر میکنند
به بوی نافهیی کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاددر دلها
اگر چه صبا به باد ملایم مشرق که از سوی مشرق به هنگام بامدادان وزیدن میگیرد، گفتهاند. اما در اصطلاح نمادین عرفان، به نفحات رحمانی که از سوی مشرق روحانیت آید، گفته شده است. چنانکه ابن عطا گوید: صبا، صولت و رعب، روح و استیلای آن است به نحوی که از شخص چیزی که موافق شرع و عقل باشد صادر شود (فرهنگ اصطلاحات عرفانی، واژه صبا) با همین دیدگاه است که عراقی گوید:
ای صبا صبحدمی بر سر کویش بگذر
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری
(دیوان ص217، مجموعه آثار فخرالدین عراقی، دکتر نسرین محتشم، زوار، 1372)
از سوی دیگر، چون نسیم و صبا به هنگام بهار، مایه جانبخشی گیاهان و نباتات است، میتوان رابطهای بین این ویژگی روحبخشی صبا و حالت کشف عارفان درنظر گرفت، که عارف در همان حالت به نکاتی ورای طور عقل دست مییابد. چنانکه حافظ از این ویژگی او یاد میکند.
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان برفروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
از صبا پرس که ما را همه شب، تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
توجه به حدیث مشهور نبوی، این موضوع را تأیید میکند:
انلله سبعین حجاب من نور و ظلمة ولو کشفها لاحترقت سبحات وجهه کل من ادرک بصره. (مناهج الطالبین، نجمالدین محمود اصفهانی، به کوشش مایل هروی، ص191، و شکلهای دیگر آن احادیث مثنوی ص50-51) گفتهاند: کشف، دانستن و شناختن چیزی است که پیش از آن نه دانسته باشد و نه شناخته؛ و آن را انواع و درجاتی بسیار است: مانند «کشف عقلی و نظری» که نتیجهی علم است. و «کشف سماعی» که آن درجه استدلال است و آن را در دل اثری نبود.
«کشف شهودی عینی» که آن ادراک ملکوت اشیاء است و روءیت ملائکه و مکالمه و محادثه با ایشان.
«کشف روحی غیبی» که دانستن احوال آخرت و شناخت اهوال قیامت و درجات بهشت و درکات دوزخ است.
«کشف سری عیانی» که مشاهده جمال و جلال حضرت الهی است و رفع کون و مکان و زمان، و فانی گشتن هر دو جهان، و آن مخصوص است به خواص انبیاء و اولیاء.
هر یک از انواع کشف و معارف را درجات است و طبقه برطبقه، چنانکه در قرآن آمده است: «لترکبن طبقا عن طبق» و توی بر توی است. و عطار در دیوان بدان اشاره دارد:
هست این راه بینهایت دور
«توی» بر «توی» بر مثال پیاز
هر حقیقت که «توی» اول داشت
در دوم «توی» هست عین مجاز
از «فنایی» که چاره تو فناست
توشه این ره دراز بساز
(مناهجالطالبین، ص192)
کسی که از این جانبخشی صبا آگاه است، به امید استشمام بوی و روح صبا ممکن است که مدتها در انتظار بنشیند یعنی در حالت «غیبت» بماند و به «حضور» آن رایحهی دست نیافتنی بنشیند چون چنین «حالی» برای عارف لذتی دارد که ورای لذتهاست. از این حالت نیز از پیامبر(ص) حدیثی است که نقل آن موءید این نظر است که فرمود: لی معالله وقت لاسعین فیه ملک مقرب او بنی مرسل (احادیث مثنوی ص39)
و این وقت که در حدیث بدان اشاره رفته است، همان وقتی است، که حضرت به هنگام استشمام آن رایحه بلال را میفرمود: ارحنا یا بلال، حادیث مثنوی ص21، و خود این حالت ناپایدار و همچون برق جرقه میزند و میرود که از این حالت حضرت گفتهاند، که در آن حالت به حال شوق میافتاد و در آن حال بود که آیات قرآنی بر او وحی میشد و از سنگینی وحی «حال انجذاب» عرق سرا پای او را فرا میگرفت. و عرفا از این حالت با تعبیر «سکر و بیخودی» یاد کردهاند.
حافظ از این حالت انجذاب در جای دیگر دیوان یاد کرده است:
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با او نظرم چون هست
و حضرت (ص) هنگامی که از آن حالت سکر و بیخودی به مرتبه صحو و هشیاری میپرداخت به عایشه ندا در میداد، که «کلمینی یا حمیرا! (احادیث مثنوی ص20)
اگرچه حدیث اخیر جزو احادیث موضوعی شمرده شده است اما اگر هم موضوعی بوده باشد، چنان مورد استقبال پیروان اسلام بویژه پیروان عرفان قرار گرفته است که در گستره تاریخ مستند واقع شده است. و حافظ به نوعی دیگر از این حالت خبر میدهد که:
فغان که در طلب گنجنامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جستوجوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
اگر چنین حالی بر رهرو راه حق عارض شود که رایحه آن نسیم جانبخش مشام جانش را معطر سازد، آن لحظه را که از آن به نام «جذبه» یاد کردهاند با همه دنیاو مافیها عوض نمیکند، اما افسوس که چنان حالی ناپایدار و گذراست، چنانکه در شعر مولا امیرالموءمنین بدین حالت اشارت رفته است که:
شرقنی غربنی، اخرجنی عن وطنی
فان تغیبت بدا، وان بدا غیبنی
اگر چه این حالت اهل الله بسی عزیز و گرانمایه و ارجمند است، اما نگاه داشتن آن بسیار سخت و مشکل است، و بسیارند کسانی که در این حالت، شطحها گفته و اشارتها به خود کردهاند. اما مشایخ و بزرگان طریقت آن سخنان را ضعیف شمرده و گویندگان آن را از اهل تمکین ندانستهاند. اگرچه حدیث نبوی به گونهای دیگر این حالت را مصدق میدارد که: جذبة من جذیاتالحق توازی عمل الثقلین اما رسیدن به این حال، مجاهدتهای بسیار لازم دارد.
احادیث مثنوی ص 119 ، منهاج الطالبین 221
چنانکه صاحب حالت تمکین را این حالت روی نماید، هرچه از حالات کشف بر وی عارض شود جمله را همچون شربتی گوارا نوش میکندو آن سر را نگاه میدارد، زیرا پیامبر(ص) فرمودند:
من کتم سره حصل امره
احادیثه مثنوی،ص 3
و چون حصول این حالت، انجذاب بسیار نشاطانگیز و روح بخش است، لذا اگر کسی را این حالت دست دهد و انبساط و فرح روحی آن در جان اثر کند، چنین کسی همواره به دنبال تکرار آن لحظه در انتظار مینشیند وچه بسا، سالها بگذرد و از آن در گرانبهای روحانی و نسیم نشئهآور و روحافزای آن لحظه - که حضرت رسول از آن با واژه جذبه یاد کردهاند - خبری نباشد و همین جاست که باید خون دل خورد و انتظار کشید تا مگر دیگرباره آن حالت، که واردی غیبی است بر اهلش پدیدار گردد.
به می سجاده رنگین کن اگر پیرمغان گوید
که سالک بیخبر نبود نبود زراه و رسم منزلها
اگرچه «پیرمغان» حافظ، هویت تاریخی ندارد بلکه ساخته اندیشه این شاعر آسمانی است که «پیر» را از باورهای مهرپرستی ایرانی، و «مغان» را از باورهای نیاکان ایرانی زردشتی گرفته و از هر دو، معجونی و ترکیبی ساخته و او را سرمشق و پیشوای اندیشههای خود قرار داده است و شاید در مورد آن میتوان رسالهای پرداخت. اما این باور، نیاز داشتن به رهبر و مراد و مرشد در نظام تصوف مکتبی، چنان مهم است که در واقع محور اندیشههای صوفیانه را شکل میدهد که من لاشیخ له لادین له (تمهیدات ص 28) و استناد پیروان چنین باورها بازهم به حدیث نبوی است که من لم یکن له شیخ فشیخه الشیطان (احادیث مثنوی، ص 30)
اگرچه در باورهای باستانی واژه پیر و مغان سابقه دارد و پیرمغان در واقع همان موءبد موبدان است اما حافظ برای رفع هرگونه شبهه در این مورد «سالک» را که یک اصطلاح متصوفه است به کار میگیرد تا خواننده متوجه آن باشد که سالک همان پیر و راهنمای راه نوآموزان راه نارفته است.
بررسی ویژگیهای سالک میتواند روشنگر شخصیت او و پیر باشد. گفتهاند: سالک یعنی سیرکننده به سوی خدا، تا زمانی که در سیر است، مقام او بین ابتدا و انتهاست. یعنی میان مبدأ و منتهاست که «هوالذی مشی علیالمقامات بحاله لابعلمه و تصوره»
عبدالرزاق لاهیجی؛ شارح «گلشن راز» سالک را «مسافر الیالله» مینامد و «سلوک» را رفتن از تقید به اطلاق، و از کثرت به وحدت دانسته، و آن را «سیر کشفی» نام مینهد که در «گلشن راز» بدان اشاره رفته است که
سلوکش «سیر کشفی» دان ز امکان
سوی واجب، به ترک شین و نقصان
و میگوید: سالک کسی است که به طریق سلوک به مرتبهای میرسد که از اصل و حقیقت خود آگاه میشود، و یقین حاصل میکند که اصل و حقیقت او، مرتبه جامعه الوهیت است که در مرتبه تنزل، به لباس خلقت متلبس شده و اولیت او، عین آخر شده، و به مرتبه «فناءفیالله» و ولایت واصل شده است. در این مقام همچون قطرهای در بحر اعظم توحید متلاشی شده و قوانین صعود و نزول سربه هم آورده و نقطه نهایت به بدایت، متصل شده است...
(فرهنگ اصطلاحات عرفانی، سید جعفر سجادی طهوری دوم 1373)
مولانا جلالالدین نیز بدین مراتب سیر اشاره دارد:
سالکان راه را محرم شدم
ساکنان قدس راهمدم شدم
طارمی دیدم برون از شش جهت
خاک گشتم فرش آن طارم شدم
خون شدم جوشیده در رگهای عشق
در دو چشم عاشقانش نم شدم
به نظر چنین میآید: اگر چه پیرمغان معادل سالک است اما «پیرمغان» سالکی است که به انتهای راه رسیده است و همه مشکلات را میداند؛ اما سالک هنوز در راه است و به پایان راه نرسیده است. لذا، با این دیدگاه است که پیرمغان مقام و مرتبهای بالاتر از سالک دارد، از این راهنمایی کامل، حافظ با واژههایی چون، پیر، پیرخرابات، پیرمیکده، پیرمیخانه و پیرمغان یاد کرده است.
1- تمهیدات، عینالقضاة همدانی، به کوشش عفیف عسیران، منوچهری، چاپ چهارم، 1373.
احادیث مثنوی، فروزانفر، امیرکبیر، چاپ سوم، 1361.
1-تمهیدات ،عین القضاةهمدانی ،به کوشش عفیف عسیران ،منوچهری ،چاپ چهارم ،1373.
(احادیث مثنوی ،فروزان فر،امیرکبیر،چاپ سوم ،1361)
عزیزالدین نسفی در کتاب «انسان کامل» درباره پیر و پیشوا و راهنما، میگوید:
«اهل معرفت باید واجد سه امر باشند: جذبه، سلوک و عروج.
هر که این هر سه دارد پیشوا و شیخ است، و هر که این سه ندارد، یا یکی از این سه ویژگی را ندارد، پیشوایی و شیخی را نشاید. (انسان کامل، عزیزالدین نسفی، طهوری (به کوشش موله) ، ص 159/
اهل عرفان برای اثبات درستی این باورها به آیات قرآن استناد کرده و از آن کمک میگیرند، تا مبادا شائبه غرض، روش آنان را نادرست جلوه دهد. و برای تأیید پیروی از پیر و راهنما ، به ملاقات حضرت موسی با همراه خود، در «مجمع البحرین» با عبدی و بندهای از بندگان خدا اشاره دارند که:
هنگامی که موسی به همراه خویش گفت، بر دوام خواهم رفت تا به ملتقای دو دریا برسم، یا میروم هشتاد سال. چون به جای آمیختن دو دریا (مجمع البحرین) رسیدند، ماهی خویش را آنجا فراموش کردند و ماهی راه خود در دریا پیش گرفت و در آب رفت.
چون از آن جای برگذشتند، موسی به همراه خویش گفت: غذای ما را بیاور که از این مقدار راهی که رفتیم خسته و مانده شدیم. همراه گفت: دیدی هنگامی که من به پناه صخره سنگ شدم، ماهی را آنجا فراموش کردم، و آن فراموشی بر من از سوی شیطان بود که مانع از آن شد که ترا خبر کنم، و ماهی راه خود در آب پیش گرفت قدس سرهو این رفتن ماهی در آب[ بسیار شگفت است.
موسی گفت: آنجا که آن ماهی را بگذاشتی، بدانجا است که ما آن را میجستیم. پس بازگشتند و جای پای خویش را جستجو میکردند.
پس بندهای از بندگان ما را یافتند و دیدند که: به آن بنده از نزدیک خود دانشی دادیم و دانشی را که در نزد خود داشتیم به او آموختیم.
موسی گفت به آن بنده آیا قدس سرهمیخواهی[ از پیروان تو باشمقدس سرهدر خدمت تو باشم و همراهی تو بکنم[
تا آنچه که از دانش برخورداری به من بیاموزی، و آنچه را که بر تو آموختند به راستی قدس سرهبه من یاد دهی[؟
بنده گفت: تو شکیبایی همراهی مرا نداری، و چه گونه میتوانی شکیبایی کنی بر کاری و چیزی که با دانش خود، نمیتوانی به آن برسی؟!
موسی گفت: اگر خدا خواهد مرا شکیبا خواهی یافت، و در هیچ فرمانی بر تو نافرمانی نمیکنم و سرکش نمیشوم.
بنده گفت: اگر میخواهی همراه من و پیرو من باشی، مبادا که چیزی را قدس سرهکه علم تو از آن آگاهی ندارد[ از من بپرسی تا آنکه من تازه به تازه و نو به نو با تو بگویم که آن چه بود من کردم و سبب آن چیست.
(سوره کهف آیه 70-60)
چنانکه ملاحظه میشود قرآن نیز با تمثل به داستان حضرت موسی (ع) ، که از پیامبران اولوالعزم بوده- و ملاقات وی با خضر و درخواست پیروی از او، و یادآوری بنده خدا مبنی بر عدم استطاعت موسی به پیروی از او ، که به نوعی لزوم پیشوای فکری و راهنمایی را ایجاب میکند- اشاره دارد. در این تمثیل به نکاتی چند، میتوان اشاره کرد. در این رابطه، نظر نجمالدین رازی صاحب «مرصاد العباد» قابل توجه است که در توضیح آیه مربوط آورده است: «بدان که حق تعالی، خضر را علیه السلام اثبات شیخی و مقتدایی کرد، و موسی را علیه الصلوة به مریدی و تعلم علم لدنی بدو فرستاد، از استحقاق شیخوخیت او این خبر میدهد که :«عبدامن عبادنا...!.
پنج مرتبه خضر را علیه السلام اثبات میفرماید: اول، اختصاص عبدیت حضرت، که «من عبادنا»، دوم، استحقاق قبول حقایق از اتیان حضرت بیواسطه، که «آتیناه رحمة»، سوم، خصوصیت یافت رحمت خاص از مقام عندیت، که «رحمة من عندنا»، چهارم، شرف تعلم علوم ازحضرت، که «و علمناه»، پنجم، دولت یافت علوم لدنی بیواسطه، که «من لدنا علماً».
و این پنج رکن است که بنای اهلیت شیخی و استعداد مقتدایی بر آن است.../ مرصاد العباد نجم الدین رازی.
(دایه) به کوشش محمد امین ریاحی. انتشارات علمی و فرهنگی، ج 5، 1373، ص 226/
چنین به نظر میآید که مراد حافظ از واژه سالک ، که در شعر به کار رفته است، همان قطب و پیر باشد. زیرا در تعریف «قطب» گفتهاند: کسی است که اهل حل و عقد بوده و از «اولیاءالله» است و خداوند، طلسم اعظم بدو عنایت میفرماید، قطب در عالم وجود، به منزله روح است در بدن.
مولوی فرماید:
قطب آن باشد که گرد خود تند
گردش افلاک گرد او بود
او چو عقل و خلق چون اجزای تن
بسته عقل است تدبیر بدن
قطب از مردان خداست که ارشاد و هدایت خلق بدو واگذار شده و مدار متصرفات او از عرش تا فرش است.
اگرچه در متون عرفانی سالک و قطب و پیر، گاهی در یک معنی و مفهوم به کار رفته است اما توجه به واژه پیر و تعریف آن، که در بیت با تعبیر «پیرمغان» از آن یاد شده نیز قابل تأمل است و میتواند با شخصیت خضر قابل انطباق باشد. زیر در نظام طریقت در مقال راهرو و راهنما، از چون و چرا دم زدن خطاست و پیروی از دستورات او الزامی است. از این واژه در ادبیات عرفانی، ترکیبات گوناگونی را میتوان دید: پیر دیر، پیر خانقاه، پیر میخانه، پیر مغان، پیر سالخورده، پیر خرابات... که پیر همان مرشد و قطب در نظر گرفته میشود، و گاه از او، با عبارت ترکیبیاند خراباتی یاد میکنند که در کل مراد از آن عقل در نظر گرفته میشود
(فرهنگ اصطلاحات عرفانی، واژه پیر)
حافظ در جای دیگر میگوید:
تو دستگیر شوای خضر فرخجسته که من
پیاده میروم و دیگران سوارانند
سهروردی نیز در «آواز پر جبرییل» از این پیر، که در زبان رمزی وی، همان عقل است چنین یاد میکند: «چون نگه کردم دو پیر خوب سیما را دیدم که در صفهیی متمکن بودند، مراهیات و فر و هیبت و بزرگی ایشان سخت عجب آمد و از او رنگ و زیب و شیب و شمایل وسیلت ایشان، حیرتی عظیم در من ظاهر شد، چنان که گفتار از زبان منقطع شد؛ با وجلی عظیم و هراسی تمام یک پای را در پیش مینهادم و دیگری را باز پس میگرفتم. پس گفتم، دلیری نمایم و به خدمت ایشان مستعد گردم، هرچه باداباد.
نرم نرم برفتم و پیری را که بر کنار صفهیی بود قصد سلام کردم؛ و انصاف را از غایت حسن خلق به سلام بر من سبق برد... آن پیر که بر کنار صفه بود، مرا جواب داد که: ما جماعتی مجردانیم. از جانب ناکجاآباد میرسیم. مرا فهم بدان نرسید. پرسیدم: آن شهر از کدام اقلیم است؟ گفت: از آن اقلیم است که انگشت سبابه آنجا راه نبرد قدس سرهیعنی قابل اشاره حسی نیست[
سهروردی، مجموعه مصنفات، آواز پرجبرییل، صص 202- 210
اما این پیر که هر دانشوری از آن سخن میگوید، نه از آن گروه افرادی است که فریاد من تشاء زند و دیگران را به پیروی از خود فرا خواند، و با نذر و نیاز و فتوح دیگران، بر خویشتن قصری بسازد و در درون آن تکیه زند و برو بیایی داشته باشد؛ بلکه چنین پیر در حکم «کبریت احمر» است و به مصداق حدیث قدسی:
اولیایی تحت قبابی لایعرفهم غیری (احادیث مثنوی ص 52- 85)، در زیر قباب عزت حق مستور و پنهان است و اگر مأمور به ارشاد گروهی هم بوده باشد بدون آشنایی و اظهار فضل و علم به راهنمایی دیگران میپردازد. بهترین مثال این موضوع را در داستان «شاه و کنیزک» و طبیب الهی در منثوی میتوان یافت و در واقع داستان مثال زندهای برای رویارویی با پیر است، که مولانا از آن به نام طبیب الهی نام میبرد.
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن...
.....
دید شخص کامل پرمایهیی
آفتابی در میان سایهیی
میرسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال...
شب تاریک و بیم موج و گرادبی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
در اصطلاح عارفان، شب، کنایه از عالم غیب و گاه عالم جبروت است، اعیان ثابته را نیز به اعتبار ظلمت عدمیت، شب گویند، چنانکه مراد از شب بشریت، مرتبه اعیان ثابته است و این نکته میتواند با حدیث زیر قابل تطبیق است:
خلق الله الخلق فی ظلمة فالقی علیهم من نوره؛ فمن اصابه من ذلک النور اهتدی... و من اخطاه ضل
احادیث مثنوی ص 6- کشف الاسرار میبدی، به کوشش علی اصغر حکمت ج 1، ص 570، چاپ ششم، سال 1376
از اعیان ثابته با واژه شئون نیز یاد کردهاند و گفتهاند «مراتب وجود» را شئون گویند و عالم را سه موطن دانستهاند: موطن اول، که همان تعین اول است، شئون اول نامند. موطن دوم، که تعین دوم است «اعیان ثابه» گفتهاند. و موطن سوم، که تعین در خارج است. «اعیان خارجیه» گفتهاند.
شئون ذاتیه عبارت از نقوش اعیان و حقایق در ذات احدیت است، که در حضرت و احدیت ظاهر شود و به علم منفعل گردد، از این مرحله به «اعیان ثابته» و «اطوار وجود» نیز نام بردهاند.
بود جمله شئون حق زازل
مندرج در «تعین اول»
همه بالذات متحد با هم
همه در ضمن یکدگر مدغم
همه در ستر جمع متواری
همه از فرق و حکم او عاری
در میانشان تعدد و تمییز
خارجاً منقضی و علماً نیز
بعد از آن در «تعین ثانی»
شد مفصل شئون پنهانی
شد حقایق زیکدگر ممتاز
امتیازی درون پرده راز
فرهنگ اصطلاحات عرفانی شئون
در اصطلاح عرفا، تاریکی شب، ظلمت ممکنات است از جهت آنکه ممکنات ظلاند و نمودار تکثرات و تجلیات حق.
خواجه عبدالله انصاری در «کشفالاسرار» اشارهای بس لطیف دارد که:
«ای کسانی که اندر روشنایی روز، دولت آرام دارید، ایمن مباشید که تاریکی شب محنت بر اثر است. همین است احوال، گهی شب قبض و گاه روز بسط. اندر شب قبض هیبت و دهشت، و با روز بسط، انس و رحمت. در حال قبض بنده را همه زاریدن است و خواهش از دل ریش، در حال بسط همه نازیدن است. (کشفالاسرار ج4 ص27)
اگرچه سهروردی «موج» را کنایه از حجاب میداند و میگوید: روح حیوانی که حجاب است و موج است.
مجموعه آثار/ قصة الغربة الغربیه ص4-283
اما به نظر میآید که در این بیت، شاعر به یقین آیه قرآنی را در نظر داشته است که:
اوکظلمات فی بحر لجی یغشاه موج، من فوقه موج، من فوقه سحاب، ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج یده لم یکدیراها، و من لم یجعلالله له نورا فماله من نور. (سوره نور آیه 40)
یا چون تاریکیهایی در دریای ژرف و دور قعر (عمیق) و پر آب، میپیچد او را موجی، و بر بالای آن موج موجی دیگر، و بر بالای آن موج ابری، تاریکیهای هر یک بر زبر یکدیگر قدس سرههرکه در میان آن تاریکیهاست[ اگر دست خود از جامه بیرون کند توان دیدن دست خود ندارد از شدت تاریکی، و هرکه را خداوند در دل روشنایی ننهاد، او را روشنایی دل نیست. (کشفالاسرار، ج6، ص531)
تصور مفاهیم آیات قرآنی، شاعر را بر آن میدارد که هر لحظه از آن مفاهیم ژرف تمثیلی بسازد و در زمینه ذهن خود، تصویری نقش کند و آنها را در قالب بیتی چنان استادانه و ماهرانه بپرورد و در پردهای از ایهام و ابهام عرضه کند، که تنها نکته بنیان را توان شناخت. آن تابلویی که شاعر ساخته از زیر پردههای واژگان ممکن است و این هنر حافظ است که در تاریخ ادب ایران، کسی را یارای پهلو زدن با وی نیست.
شاید نیز در سرودن این بیت شاعر به طوفان نوح نیز بیتوجه نبوده است و اگر چنین باشد که به احتمال هم چنین هست، لزوم پیروی از راهنمایی که سکان کشتی را به دست دارد و پیروان خود را از گرداب مهالک نجات میبخشد، مورد نظر وی بوده است، زیرا بدون راهنمایی راهنمای راهدان، راه سپردن در مهالک راه، بیم جان و هلاک در پی دارد. (رک، سوره هود، آیه32 به بعد)
اما چون واژه «سبکبار» کنایه از سایران الیالله است، که مقامات معنوی را به سرعت پشت سر میگذارند و نیز کسانی که به بهرههای دنیایی تعلق خاطر ندارند؛ به نظر میآید در نظر وی، غیر از مفاهیم آیات قرآن، مراتب و منازل اهل سلوک و عرفان نیز مورد توجه بوده است.
ابن عربی در «مجموعه رسایل» بخشی را به «معرفة رجالالغیب» اختصاص داده و در زیر آیه: و اذ قال ربک للملائکة انی جاعل «فیالارض خلیفة» (سوره بقره آیه 30) مینویسد که حضرت حق سبحانه و تعالی مناظم عالم کلی و مراتب اهل عالم، مفوض به انسان کامل کرده است که غوث، قطب، اوتاد، بدلا (ابدال) و رجالالغیب عبارت از ایشان است. و ایشان به منثور و هوالذی جعلکم خلائفالارض و رفع بعضکم فوق بعض درجات (سوره انعام، آیه 165) تا قیام قیامت در عالم تصرف مینماید (تصرف معنوی نه مادی).
ابن عربی در بیشتر کتابهای خود، در شرح حال این بزرگان، مطالب مشروح و مفصل دارد. چنانکه در مقاله «معرفة رجالالغیب» چنین مینویسد:
«قطبالاقطاب» که غوث عبارت از اوست در کعبه معظمه ساکن است؛ و «بدلا» و «رجالالغیب» که به جهت مصالح عالم در بحر و بر متفرقاند، به قدرت الله تعالی به ولایتی که ایشان را کرامت شده، طی ارض مینمایند و نماز به مکه معظمه به وقت صبح اقتدای فریضه صبح به «قطبالاقطاب» کنند و بعد از ادای فریضه صبح و فراغ اوراد، از نظر قطب به اطراف و اکناف عالم روند و جهات جهان را به قدوم شریف مشرف گردانند.
و از ایشان طایفهای بهادرانند که ایشان را «هفتتنان» خوانند و ایشان بر قلب ابراهیم پیغمبراند، که حمایت اهل عالم به وجود ایشان است که ایشان را «بدلا» خوانند ایشان عالم را به هشت قسمت کردهاند و هر روزی از روزهای ماه در جهتی از جهات عالم بایستند و مدد به اهل عالم رسانند خاصه به کسانی که از ایشان استمداد نمایند... (رسایل ابن عربی، ص 8-77)
به ظاهر چنین مینماید که واژه سبکبار در بیت حافظ، همین «هفتتنان» یا بهادران باشد که به دلیل سبکباری در هر روز ازماه، درجایی از مکانها قرار میگیرند و اهل عالم را یاری میکنند زیرا درباره ابراهیم، ابن عربی میگوید: اول کسی از اولاد آدم که سلطان سراپردؤ قدم، او را عارف گردانید به هویت ذاتیه- که ساریه در مظاهر کونیه است- ابراهیم(ع) بود. و اول نبی از انبیاء که بعد از فنای در حق به بقای به حق، در صورت بشریت به خلعت صفات نبویؤ حقیقیه مشرف شد، او بود.
کما وردنی الخبر الصحیح: ان اول من کسی یومالقیامة لیکون آخرة مطابقاً للاول».
بعد از مرتبه تنزیه و تقدیس، مرتبه تشبیه است، و خلیل علیهالسلام، مظهر مطهر عشق و خلعت بود. و ذات الهیه در صور مظاهر بر او تجلی فرمود، و از شدت محبت، محبوب را در مظاهر نوریه کواکب که موجب تشبیه است- مشاهده نمود، و از غلبه هیمان میگفت: «لئن لم یهدنی ربی لاکونن من القوم الظالین» (سوره انعام آیه 77)
و در حال کمال هیمان، خال «الفقر سواد الوجه فیالدارین» بر عارض صورت و معنی نهاد، و به مقتضی «لا اله الا هو کل شیء ها لک الا وجهه» (سوره قصص، آیه 88) در مجمع، جمع و فرق حق باقی ماند، و ح را به حق در مظاهر سماوات ارواح و ارض اشباح مشاهده نمود و گفت: «انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض» (سوره انعام آیه 79) و بعد از وجدان ذات الهیة در جمع صور و اکوان به کشف و عیان «حنیفاً» فرمود. و چون از افعال و صفات و ذات خود فانی گشت و موحدانه از اثبات غیرتبرا کرد، فرمود: «و ما انا من المشرکین» (سوره انعام، آیه 79)
اما مستملی بخاری در کتاب «شرح التعرف لمذهب اهل التصوف» بهگونهای دیگر غیر از آنچه که ابن عربی در «رسایل» یاد کرده است، در زیر عبارت «و دائع الله بین خلیقته» مینویسد:
... آنان زنهاریان خدایاند. اندر میان خلق وی... و در اخبار آمده است که هیچ وقت این امت از چهارصد مرد «ابدال» خالی نباشد، در این چهارصد، چهل «اوتاداند»، ... و از این چهل و چهار «نقباء»اند، و از این چهار، یکی «قطب» است. سلامت کافران در برکت موءمنان است، و سلامت عامه موءمنان در برکت ابدال، و سلامت ابدال در برکت اوتاد، و سلامت اوتاد در، برکت نقباء، و سلامت نقباء در برکت قطب است، چون قطب را وفات رسد، یکی را از نقباء به جای او رسانند، و چون یکی را از نقباء وفات آید یکی را از اوتاد به جای او رسانند، و چون از اوتاد یکی را وفات رسد یکی را از ابدال به جای او رسانند، و چون یکی را از ابدال وفات رسد از عامه نیکمردان یکی را بهجای او رسانند. بدین معنی و دایع خدایاند در میان خلق که خلق را به برکت ایشان نگاه میدارد. (شرح التعرف مستملی بخاری- به کوشش محمد روشن، اساطیر، 1363)
اما چون لسانالغیب در دیوان خویش، رویدادهای زمان خود را نیز ترسیم کرده است و شاید غزلی نتوان یافت که در آن به مسایل اجتماعی در لفافه ایهام و کنایه نپردازد. گویی از آیه قرآن و داستان نوح الهام گرفته و روزگار زمان خود را با اشارات قرآنی به هم آمیخته و از شب تاریک که جامعه خفقان زده امیر مبارزالدینی را درنظر داشته و بیم موج حملات و بگیر و ببندهای عمال دولتی، و گرداب هایل را جامعه خود درنظر گرفته و از آن تصویری ساخته که همچون آیه اشاره شده کظلمات فی بحر لجی... با تمثیلی ظریف، بیدادگریها و ستمکاریهای حکومتگران زمان خود را نمایانده و سبکباران ساحلها را کسانی دانسته است که دور از شهر شیراز با فراغت خاطر و آسایش به زندگی پرداخته و از اندازه جور و ستمی که بر مردم شیراز روا داشته میشد، آگاهی ندارند.
زیرا به استناد: ان آثار ناتدل علینا فانظروا بعدناً الی الآثار
اثر هر کس نمایانگر شخصیت خود او و بازگو کننده زمان صاحب اثر است، ظاهراً هر نوشته یا هر دورهای بدون تأثیرپذیری از جامعه نمیتواند خلق شود و آنچه شایسته توجه است این است که تاریخ واقعی را باید با تجلیل آثار نظم و نثر هر دوره نوشت زیرا شعر و نظم، مطالبی را شامل است که تاریخنویس از نوشتن آنها اکراه داشته، یا نخواسته است مکتوب کند.
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
مسأله خودکامی و کبر و غرور از مسایلی است که در قرآن در آیات فراوان و بهمناسبتهایی بدان اشاره رفته است و میتوان گفت که مثل اعلای خودکامی و غرور، شیطان و ابلیس بوده است که در سوره بقره آیه 34 «ابی و استکبر و کان من الکافرین» و نیز همین مورد در سوره ص، آیه 74 بدان اشاره رفته است.
دومین نمونه این خودکامگی و غرور، فرعون است که در قرآن بدان اشاره شده. اگرچه ابلیس به امر خدا اطاعت نکرد، اما فرعون خود را رب خوانده و انا ربکم الاعلی (آیه 24 سوره نازعات)، گفت: این موضوع به شکلها و ساختهای گوناگون بهکار رفته تا جایی که از نظر اجتماعی نیز قرآن بدان موضوع اجتماعی اشاره کرده است که: و کذلک جعلنا فی کل قریة اکابو مجرمیها لمکر و افیها (سوره انعام، آیه 123) و کبر در زندگان را مجرمان مکار و در جای دیگر، آنان را شایسته جهنم دانسته است.
ادخلو ابواب جهنم خالدین فیها فبئس مثوی المتکبرین (سوره غافر، آیه 76 و سوره زمر، آیه 60 و 72)
و به فحوای آیات قرآن، غرور لازمه زندگی دنیوی است و کم هستند کسانی که خود را از این صفت نگاه دارند؛ زیرا «و ما الحیوة الدنیا الا متاع الغرور»/ سوره آل عمران، آیه 185.
اگر چه همیشه انسان خواسته است در زندگی دنیوی، منشاء صفات بد و ناشایست وجود خود را به گردن شیطان بیندازد و با فرافکنی ویژگیهای ناشایست، به گونهای خود را مبرا از آن ویژگیها نشان دهد. و در این کار به آیات قرآن استناد نماید «و ما یعد هم الشیطان الا غروراً» / سوره نساء، آیه 20.
اما به مدلول آیه قرآن، در آغاز آفرینش گویی این ویژگی در فطرت انسان نهاده شد. اگرچه با یادآوری این که نباید کبربورزی! آدم را از این کار برحذر داشت. میتوان گفت اگر این ویژگی در فطرت آدمی نهاده نشده بود، چه لزومی داشت که به هنگام هبوط، دور بودن از این ویژگی را به آدم یادآوری نماید:«قال: فاهبط منها، فما یکون لک ان تتکبر فیها»/ سوره اعراف، آیه 13/
با این همه، باید افزود که این ویژگی با آن که در انسان جبلی است، اما چون نخستین بار از شیطان سر زده است. لذا، در زندگی دنیوی هم به استناد یادآوری از دور بودن از کبر به هنگام هبوط، نیز باید مورد توجه فرد پیرو حق بوده باشد، چنان که در سخنان بزرگان دین نیز به پرهیز از آن سفارش شده است که:
من تکبر علی الناس ذل - غررالحکم، ج 5، ص 202.
الکبر شرالعیوب - همان، ج 1، ص 149.
حافظ در جای دیگر، از این خودکامی و غرور به گونهای دیگر، سخن گفته است، که:
فکر خود و رای خود، در عالم رندی نیست
کفر است درین مکتب خودبینی و خودرایی
عارفان، کبر را یکی از اسباب هلاکت انسان دانسته و آن را، نشان نادانی انسانی شمردهاند. اما تکبر را در مقابل شخص متکبر، روا دانسته و آن را عبادت گفتهاند. پس کبر در مقابل کبر، ممدوح است. و در این مورد به سخن حضرت موسی استناد کردهاند که:«انی عذت بربی و ربکم من کل متکبر لاموءمن بیوم الحساب/ سوره غافر، آیه 27/ اما این ویژگی و کبریا، مخصوص خدا است و برای غیر او شایسته نیست که در حدیث قدسی چنین آمده است:«الکبریا» ردایی و العظمة ازاری فمن نازعنی فیهما القیته فی النار» / کشف الاسرار میبدی، ج 6، ص 336/
حدیث فوق در «احیاء العلوم» ، ربع عبادات/ ترجمه محمد خوارزمی، به کوشش حسین خدیوجم، ص 111 انتشارات علمی و فرهنگی ، 137/ چنین آمده است الکبریا ردایی و العظمة ازاری، فمن نازعنی فیهما قصمته.
و غزالی در «یمانی» میگوید که «هر که تکبر کند حق تعالی وی را پست گرداند. زیرا کبریا و عظمت دو صفت خاص خداست» و هر که تواضع کند حق تعالی وی را رفعت بخشد/ همان، ص 111/ چنانکه «محمد ترمذی» گفت: بدترین خصال مرد، دوستی کبر است و اختیار در کارها؛ زیرا که کبر از کسی لایق بود که ذات او بیعیب بود، و اختیار از کسی درست بود که علم او بیجهل بود / تذکره الاولیا، ص 532/ از «ابن عباس» روایت شده است ، که پیامبر (ص) گفت:
«اندر بهشت نشود آنکه چند مثقال سپندانی اندر دل وی کبر بود»/ ترجمه رساله قشیریه ، ص 218پ به نظر میآید که حافظ از «بدنامی حاصل از خودکامی» سرنوشت شیطان را در آغاز آفرینش درنظر داشته وداغ: قال: فاخرج منها فانک رجیم/ سوره حجر، آیه 34 و سوره ص، آیه 77/ را سرنوشت سالکیمیداند که با غرور و کبر، موجب رانده شدن از حضور مرشد کامل میشود زیرا طالب مبتدی ممکن است که پس از گذشت زمانی که در سلوک طی طریق میکند چنین توهم کند که همه راهها را طی کرده و به انتها رسیده است و این ناپختگی طالب، موجب بدنامی و رسوایی او میشود و بر حالاتی که بر او روی مینماید به کتمان آن توانا نیست و در این حالت است که مطرود میگردد.
حضوری گرهمی خواهی از و غایب مشو حافظ
متی ماتلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
اگرچه واژه «حضور» در بیت یک اصطلاح عرفانی است و حافظ علیرغم در نظر داشت مفاهیم قرآن با آشنایی واژههای عرفان، بهگونهای از آن دو استفاده میکند که هم بار مفهوم قرآن را دربرداشته و هم مفهوم عرفانی را نیز شامل بوده باشد و «حضور» یکی از این واژههاست که با آوردن آن به آیه مشهور:قد افلح الموءمنون، الذین هم فی صلاتهم خاشعون (سوره موءمنون، آیه 2) نظر داشته است. برای روشن شدن مطلب شایسته است به مفهوم واژه خشوع از دیدگاه عرفانی نیز توجه شود.
خشوع: تواضع و فروتنی در برابر حق، و با خلق خدا، و درهم شکستن بت نخوت و غرور. چنانکه در قرآن دیگر بار بدان اشاره شده است که: خاشعین لله لایشترون بایات الله ثمناً قلیلا. (سوره حدید، آیه 16) عبدالرزاق کاشانی در شرح «منازل السایرین» ص 50 در معنی خشوع، چنین آورده است: او با استناد به آیه: الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله و ما نزل من الحق(سوره حدید، آیه 16) گفته است که: خشوع؛ خمود نفس مخروج به خوف یا محبت است یعنی انکساری در نفس در برابر عظمت و محبت و هیبت؛ یا خوف از عقوبت است و آن را سه درجه است:
اول، تذلل و اظهارخواری در برابر اوامر حق، که موجب تعبد همراه با نهایت خشوع و تسلیم و انقیاد است.
دوم، ترقب و توجه به آفات و نقایص نفس. یعنی همواره منتظر ظهور آفات ناشی از سرکشی نفس است و بدان سبب از طاعت نفس سرباز میزند و او را میشکند.
سوم، حفظ حرمت و ترک شطح که خروج از ادب است؛ و معارضه با بسط به توسط قبض، و پنهان داشتن قبض خود از باب خشوع، و تصفیه وقت از ریاء، و پنهان کردن احوال و کرامات و اظهار عجز و مکنت، و هر آنچه که سبب شود خلق وی را بزرگ شمارند. و اگر فضیلتی او را حاصل آید، آن را نه از خود، بل از حق داند.(فرهنگ اصطلاحات عرفانی دکتر سجادی)
این توضیح و گزارش، پیوند عمودی این بیت را، با بیت پیشین- که در آن خودکامی سبب بدنامی شمرده شده است- آشکار میکند، زیرا حضور و خشوع در خودکامی حاصل نمیشود.
ملامتیان نیز بر همین روش هستند و بلکه سختتر، که کارها برخلاف مروت کنند تا آنها را لاابالی و بدکار خوانند و نفوسشان از ریب و ریا و کبر و غرور، پاک شود. فخرالدین عراقی از این حالت سخن میگوید:
پسرا می مغانه دهی ار حریف مایی
که نماند بیش ما را سر زهد و پارسایی
قدحی می مغانه به من آر تا بنوشم
که دگر نماند ما را سر توبه ریایی
می صاف اگر نباشد به من آرد درد تیره
که زدرد تیره یابد دل و دیده روشنایی
نه ره و نه رسم دارم، نه دل و نه دین و دینی
منم و حریف کنجی و نوای بینوایی
نیم اهل زهد و توبه، به من آر ساغر می
که به صدق توبه کردم زعبادت ریایی
چو زباده مست گشتم چو کلیسا، چه کعبه
چو به ترک خود بگفتم چه وصال، چه جدایی
چنان که در آیه اشاره رفته است، حال خشوع بدون فانی شدن در ذات حقق و مشاهده حضور حق در کل هستی، ممکن نیست. گویی حافظ همین مفهوم را با واژه حضور، مطرح کرده است. حال با مشاهده مفاهیم حضور در اصطلاح بزرگان و مشایخ عرفان میتوان به یکی بودن آن دو یقین حاصل کرد.
حضور: عبارت است از حضور در مقابل غیبت، و در اصطلاح عرفا غیبت از خلق و حضور عندالحق است. و مقام وحدت را نیز حضور گویند.
ابوالقاسم قشیری گوید: حضور به واسطه حضور به حق است، زیرا هرگاه از خلق غایب شود به حق حاضر شود. بدینمعنی که گویا حاضر است نزد حق، و از جهت استیلای ذکر حق بر دل او، به واسطه دل خود نزد حق حاضر شود تا آنکه به کلی از خلق غایب شود و به حق بپیوندد.
هرگاه گفته شود که فلان حاضر است، معنای آن این است که به قلب خود نزد خدای خود حاضر است و غافل از او نیست و او را فراموش نکرده است و دائمالذکر است. این مرتبه حضور به حق است و گاهی منظور از حضور، به رجوع بنده به احوال نفس خود گفته میشود، یعنی از غیبت خود رجوع کرده است، و این حضور عبارت از حضور به خلق است.
رساله قشیریه، ص38
به موضوع غیبت نیز در قرآن اشارههایی هست: چنانکه کاشانی در تفسیر این اصطلاح به آیه88 از سوره یوسف استناد میکند که: ... و تولی عنهم و قال: یا اسفی علی یوسف!
و میگوید: یعقوب از فرزندان خود به جز یوسف روی گردانید و محبت یوسف چنان بر او مستولی شده بود که از همه کس غایب شد.
غیبت را سه درجه است:
الف: غیبت مرید، که به سبب توجه به حق، و استیلای او بر دلش، از ماسویالله غیبت کند، چنان که هیچ چیز او را از سیرالیالله باز ندارد.
ب: غیبت از رسوم و احکام علم، به واسطه غلبه حال، زیرا گفتهاند: العلم حجابالاکبر، پس حجاب علم را بدرد و به مقام «وجدان حال» رسد.
ج: غیبت مرید از احوال خود که مقام وصول به عین احدیت جمع است. در این مقام همه رسوم و حتی ذات و آثار ذات و صفات مرید در ذات حق محو شود/عبدالرزاق کاشانی شرح منازلالسایرین، ص216 به بعد
به نقل از اصطلاحات عرفانی سجادی
پیر طریقت گفت: ای جوانمرد! به دوری از خود، وی را نزدیک باش؛ و به غیبت از خود، وی را حاضر باش. وی جل جلاله نه از قاصدان دور است، نه از طالبان پنهان، نه از مریدان غایب.
با این گزارشهاست که موضوع خشوع با حضور رابطه تنگاتنگ پیدا میکند و در واقع غیبت از غیرحق حضور در حق است و غیبت از او حضور در خلق. پس برای رسیدن به مقام وصل غایب نبودن ازو، موردنظر سالک باید باشد که همان فرموده قرآن است که... فی صلوتهم خاشعون.
چنان که از حضرت پیامبر نیز روایت شده است که فرمود: لاصلوة الا بحضوررالقلب
/احادیث مثنوی، ص5/
و نیز:
لاینظرالله الی صلوةلایحضر الرجل فیها قلبه مع بدنه/احیاء العلوم ج1 ص110/-
1-احادیث مثنوی، استاد فروزانفر، بدیعالزمان، امیرکبیر 1361
انسان کامل، نسفی، عزیزالدین، ماریژان موله، انجمن ایرانشناسی، طهوری، 1944م.
تذکرةالاولیا، عطار نیشابوری فریدالدین، به کوشش نیکلسون، اساطیر، 1379.
ترجمه رساله قشیریه، به کوشش استاد فروزانفر، علمی و فرهنگی، 1374.
ترجمه احیاءالعلوم، خوارزمی، محمد، به کوشش حسین خدیو جم، علمی و فرهنگی، 1375.
تمهیدات، عینالقضاه، به کوشش عفیفعسیران، طهوری، 1373.
رسایل ابن عربی، محییالدین، به کوشش مایل هروی، نجیب، مولی، 1367.
شرحالتعرف مذهب اهل التصوف، مستملی بخاری، روشن ، محمد، اساطیر، 1363.
فرهنگ اصطلاحات عرفانی، سجادی، سیدجعفر، طهوری، 1373.
کشفالاسرار، میبدی، رشیدالدین فضلالله، حکمت علیاصغر، امیرکبیر، 1376.
عبهرالعاشقین، روزبهان بقلی، هانری کربن، محمدمعین، انجمن ایرانشناسی- منوچهری، 1360.
غررالحکم و دررالکلم، آمدی، محمد تمیمی، به کوشش میرجلالالدین حسینی، دانشگاه تهران، 1373.
عراقی، فخرالدین دیوان، به کوشش محتشم، نسرین، زوار، 1372.
مجموعه مصنفات شیخ اشراق، سهروردی، شهابالدین، به کوشش هانری کربن، موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1372.
مرصادالعباد، رازی، نجمالدین، به کوشش محمدامین ریاحی، علمی و فرهنگی، 1373.
مصنفات فارسی سمنانی، علاالدوله، به کوشش مایل هروی، نجیب، علمی و فرهنگی، 1369.
معجمالفهرس لالفاظ القرآن، عبدالباقی، محمد فوءاد، انتشارات اسلامی، 1372.
مناهجالطالبین، محمود اصفهانی، نجمالدین، مایل هروی نجیب، مولی، 1369.